دوباره بخون معنای درون یه عالمه حرف داره
نوشته شده توسط : nastaran zabihi

خدا مشتي خاک برگرفت.ميخواست ليلي بسازد،

از خود در او دميد.و ليلي پيش از آنکه با خبر شود،عاشق شد.

سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد.ليلي بايد عاشق باشد.

زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد،عاشق مي شود.

ليلي نام تمام دختران زمين است؛نام ديگر انسان.
.

خدا گفت:به دنيايتان مي آورم تا عاشق شويد.

آزمونتان تنها همين است: عشق.و هرکه عاشقتر آمد،

نزديکتر است.پس نزديکتر بياييد،نزديکتر.

عشق،کمند من است.کمندي که شما را پيش من مي آورد.کمندم را بگيريد.

و ليلي کمند خدا را گرفت.

خدا گفت: عشق،فرصت گفتگو است.گفتگو با من.

با من گفتگو کنيد.

و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد.ليلي هم صحبت خدا شد.

خدا گفت:عشق،همان نام من است که مشتي خاک را بدل به نور مي کند.

و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.

خدا گفت:ليلي يک ماجراست،ماجرايي آکنده از من.

ماجرايي که بايد بسازيش.

شيطان گفت:تنها يک اتفاق است.بنشين تا بيفتد.

آنان که حرف شيطان را باور کردند،نشستند

و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.

مجنون اما بلند شد،رفت تا ليلي را بسازد.

خدا گفت:ليلي درد است.درد زادني نو.به دست خويشتن.

شيطان گفت:آسودگي ست.خيالي ست خوش.

خدا گفت: ليلي جستجوست.ليلي نرسيدن است و بخشيدن

شيطان گفت: خواستن است.گرفتن و تملّک.

خدا گفت:ليلي سخت است.دير است و دور از دست.

شيطان گفت: ساده است.همين جايي و دم دست.

و دنيا پر شد از ليلي هاي زود.ليلي هاي ساده ي اينجايي.

ليلي هاي نزديک لحظه اي.

خدا گفت: ليلي زندگي ست.زيستن از نوعي ديگر.

ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود.

مجنون،زيستي از نوع ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد.

ليلي گفت:موهايم مشکي ست،مثل شب،حلقه حلقه و موّاج،دلت توي حلقه هاي موي من است.

نمي خواهي دلت را آزاد کني؟ نميخواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟

مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته ي بيد و گفت:نه نميخواهم،گيسوي موّاج ليلي را نميخواهم.دلم را هم.

ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است،شيرين،

نمي خواهي عکس ات را توي جام عسل ببيني؟شيريني ليلي را؟

مجنون چشمهايش را بست و گفت:هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،

تلخ.تلخي مجنون را تاب مي آوري؟

ليلي گفت:لبخندم خرماي رسيده ي نخلستان است.

خرما طعم تنهاييت را عوض ميکند.نميخواهي خرما بچيني؟

مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوست تر دارم.

ليلي گفت: دستهايم پل است.پلي که مرا به تو مي رساند.بيا و از اين پل بگذر.

مجنون گفت:اما من از اين پل گذشته ام.آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.

ليلي گفت قلبم اسب سرکش عربي ست.بي سوار و بي افسار.عنانش را خدا بريده،

اين اسب را با خود مي بري؟

مجنون هيچ نگفت.ليلي که نگاه کرد،مجنون ديگر نبود،تنها شيهه ي اسبي بود و رد پايي بر شن.

ليلي دست بر سينه گذاشت،صداي تاختن مي آمد.

اسب سرکش امّا در سينه ليلي نبود.

از عرفان نظر آهاري

دنباله نوشت:

*****دوباره بخون!!! معنای درون یک دنیا حرف داره*****
 





:: بازدید از این مطلب : 243
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 فروردين 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: